|
مردي كه در خوابها مي آيد
دختر هر شب ساعت 11 تلفن را قطع مي كرد ، مسواك مي زد ، به همه شب بخير مي گفت ، لباس خواب آبي رنگ پر از ابرهاي آبي آسماني اش را مي پوشيد ، قبل از خواب كنار پنجره مي رفت ، به ماه نگاه مي كرد ، لبخند مي زد و توي تختش دراز مي كشيد و مي خوابيد . قبل از اين دختر شبها ديرتر مي خوابيد ، گاهي اوقات حتي با دوستانش تا 12 شب هم تلفني حرف مي زد يا كتاب مي خواند و بعضي اوقات مي نوشت ؛ ولي اتفاقي افتاده بود كه او هر شب سر ساعت 30 : 11 بايد به خواب مي رفت چون مردي به خوابهايش مي آمد . آن اوايل دختر به آمدن هاي مكرر مرد عادت نكرده بود فقط چهره اي را مي ديد مهربان و آرام كه برايش از همه جا حرف مي زد . چند ماهي طول كشيد تا دختر مرد خوابهايش را باور كرد و باز هم طول كشيد تا به آمدن هاي او عادت كرد . ديگر همه مي دانستند چه كسي به خوابهاي دختر مي آيد . آمدن او آنقدر روحيه دختر را عوض كرده بود ، آنقدر شاد و سر حال شده بود كه همه مرد خوابها را يك آدم حقيقي تصور مي كردند . تا آن حد كه يك روز يكي از دوستان نزديك دختر با خوشحالي آمد و گفت : « بالاخره مرد خوابهايت را ديدم . تو و اون توي خواب من داشتيد كنار درياچه اي زيبا با هم قدم مي زديد . » دختر ايمان داشت كه مرد خوابها روزي مي آيد . حتي اين ايمان به دوستانش هم منتقل شده بود . همه منتظر بودند صبح شود و دختر از خوابهايش بگويد . جاهاي عجيبي مي رفت ، مرد خوابها او را همه جا مي برد . دختر چيزهايي ديده بود كه هر كس آرزوهايش را داشت . انقلاب كبير فرانسه را ديده بود زمانيكه با گيوتين سر لويي شانزدهم را مي زدند . با بتهوون ملاقات كرده بود و مردي از جنس زمان را هم مي شناخت . دختر حتي پرواز هم كرده بود و يا روي ابرها راه رفته بود . مرد خوابها چون مي دانست دختر روحيه اي ماجرا جو دارد او را به يك صحنه واقعي سرقت بزرگ بانكي هم برده بود . ديگر دختر با آن خوابهاي عجيبش شهره عالم شده بود . حتي گاهي اوقات آينده را هم مي ديد و اتفاقات را حدس مي زد . همگي اين چيزها را مرد خوابها به دختر نشان مي داد . اما چند روزي بود كه دختر غمگين و ناراحت به نظر مي رسيد . پيش همان دوستش رفت كه آن دو را كنار درياچه ديده بود . دختر با ناراحتي گفت : « مرد خوابها چند شبه كه نيامده . » دختر فكر كرد شايد از دستش ناراحت شده ، شايد قهر كرده ، گريه كرد . مرد خوابها مثل يك آدم معمولي زندگي نمي كرد ، توي مواقع دلتنگي دختر نمي دانست بايد چكار كند اگر انسان بود شايد مي توانست شماره تلفني از او داشته باشد تا وقتي دلش گرفت به او زنگ بزند و از دلتنگي شكايت كند و يا زماني كه دوست داشت حرفهاي زيبا و پر محبت بشنود خودش را لوس مي كرد تا نوازش ببيند ولي مرد خوابها فقط توي خواب مي آمد و دختر حتما بايد مي خوابيد تا او را ببيند . از آن وقت بود كه روز و شب كار دختر خوابيدن شد ؛ با زور قرص ، دوا و دارو . ولي خبري از مرد خوابها نبود . بيدار كه مي شد گريه مي كرد ، حتي توي خواب هم غمگين و منتظر بود . دختر در يك فضاي نامعلوم به انتظار مي ايستاد و رنگ آن فضا توي تمام اين انتظارها سياه بود و دختر چقدر از سياهي مي ترسيد . توي خواب و بيداري مرد خوابها را صدا مي زد اما او نمي آمد . مادرش دختر را دكتر برد . دكتر با تعجب به حرفهاي او گوش داد و گفت : « عاشق شده ، عاشق مرد خوابها .» دختر از دكتر پرسيد : « پس چرا نمي آيد ؟ كجا بايد بروم دنبالش ؟ » دكتر به مادر گفت : « بايد يك نماد بيروني و واقعي براي مرد خوابها پيدا كنيد .» اما دكتر نمي دانست هيچ كس نمي تواند جاي مرد خوابها را براي او بگيرد . دختر پيش دوستش رفت ، پيش او احساس آرامش مي كرد . آخر فقط او بود كه مرد خوابها را ديده بود . براي دوستش آنقدر از مرد خوابها گفت تا توي هق هق اشكها خوابش برد . خواب ديد توي فضايي سياه ايستاده و هيچ خبري از مرد خوابها نيست . همانطور بغض كرده توي سياهي چشم مي چرخاند تا شايد نوري ، صدايي ، روزنه اي بيابد . اما خبري نبود . چشمانش را بست و با تمام نيرويش مرد خوابها را صدا زد . صد بار ، هزار بار شايد هم ميليون ها بار . همان موقع بود كه دختر صداي امواج دريا را شنيد . خوشحال شد يادش آمد اولين بار مرد خوابها را ديده بود كه به راحتي روي آب دريا راه مي رفته . خواست چشمهايش را باز كند . اما ترسيد باز مرد خوابها را صدا زد . اين بار صدايي شنيد . صدا گفت : « چشمانت را باز كن ، من هستم .» دختر قبل از اينكه چشمهايش را باز كند با خودش گفت : « هزار سوالم رو بايد جواب بده چرا منو گذاشت و ديگه نيومد ؟» دختر چشمانش را باز كرد تا آمد دهانش را باز كند نگاهش به چهره خسته و درمانده مرد خوابها افتاد . هيچ وقت او را اينگونه نديده بود . صورتي تكيده ، چشماني قرمز و بي حالت ، لباني خشك و كبود . مرد خوابها گفت :« مي خواهم تورا به شهر و زادگاه خودم ببرم . » دختر تمام سوالاتش را فراموش كرد . مرد خوابها دست دختر را گرفت و به او گفت :« نفس عميق بكش .» دختر مثل عروسك كوكي حرف او را گوش كرد . نفس عميق كشيد و يك مرتبه خودش را روي آب دريا ديد و با مرد خوابها به قعر دريا رفت . امواج آب موهاي بلند دختر را به رقص واداشتند . دختر از هيچ چيز نمي ترسيد و فقط به چهره خسته و درمانده مرد خوابها نگاه مي كرد . ناگهان همه چيز آرام شد . دختر به اطرافش نگاه كرد . آنها توي يك شهر واقعي بودند . شهري مثل ونيز كه زير آب رفته بود . مردم همه زندگي عادي داشتند ، درست مثل آدمهاي روي زمين حتي با اينكه توي آب بودند ولي لباسهايشان خيس نبود و شگفتي اين شهر در همين بود . مرد خوابها گفت : « اينجا شهر من است .» مرد خوابها به دختر نزديك شد ، به چشمانش نگاه كرد ، دل دختر لرزيد ، يادش آمد كه چقدر دلش براي او تنگ شده ، يادش آمد اگر از خواب بيدار شود ، اگر ديگر او نيايد چكار كند ؟ مرد خوابها همانطور كه به دختر نگاه مي كرد انگار تمام آن حرفهاي ناگفته را مي شنيد چون حالت چشمان خسته اش عوض شد ، لبانش لرزش پيدا كرد و انگار مي خواست به دختر چيزي بگويد ولي پشمان شد . همان موقع نگاهش را از دختر گرفت ، آهي كشيد و گفت : « بيا برويم .» زمزمه وار ادامه داد :« هرچه مي گويم خوب گوش كن توي اين شهر عشق ممنوع است . » دختر تا به حال صداي مرد خوابها را با اين لحن جدي و پر از خشونت نشنيده بود . مرد خوابها صدايش را آهسته تر كرد و گفت :« هيچ كس نبايد عاشق شود . اگر كسي عاشق شد بايد منتظر سايه ها باشد . سايه هايي كه آنقدر دنبالت مي آيند تا يا ديوانه ات كنند و يا نابودت . بنابراين اگر به عشق هم فكر كني سايه ها فكرت را مي خوانند . » دل دختر از اين حرفها به شور افتاد . خواست مثل هميشه كه مي ترسيد دست او را بگيرد . ولي مرد خوابها با تحكم گفت : « نه ، اينجا نه . » دختر به حرف آمد و آرام گفت : « شهرت را دوست ندارم بيا برويم .» مرد پاسخ داد : « آلان نمي شود ، شايد فردا .» دختر با صداي بلند گفت : « فردا ! اما دير است من امشب رفته بودم خانه دوستم تا درد دل كنم نمي توانم تا فردا شب آنجا بمانم .» مرد خوابها ايستاد نگاه غضبناكي به دختر انداخت و گفت : « هيس ، كسي نبايد بفهمد تو مال اين شهر نيستي .» هردو سكوت كردند. مرد خوابها فهميد كه دختر ناراحت شده هرچه باشد بعد از اين همه دوري ، دختر انتظار داشت مرد خوابها با او مهربان باشد و حداقل علت نيامدن تمام اين شبها را بگويد ولي به جاي آن او را به جايي پر از ترس و دلهره برده بود . مرد خوابها لبخندي به دختر زد وگفت : « از دستم ناراحت نشو.» دختر از دست او ناراحت نبود همين كه كنارش ايستاده بود آرامش داشت . اما دختر به فكر فرو رفت . با خودش فكر كرد : « راستي چرا مرد خوابها منو به شهرش آورده ، مي خواد چه چيزي رو به من نشون بده ؟ نكنه نيومدنش او ربطي به عاشق شدن داشته باشه و نكنه مرد خوابها در شهري كه عشق ممنوع است عاشق شده ؟! » دختر هنوز جواب پاسخ هايش را نمي دانست ، تصميم گرفت به اين چيز ها فكر نكند . اما يك احساس خيلي خوبي در كنار مرد خوابها داشت . دختر دلش مي خواست دست مرد خوابها را بگيرد و زمزمه كند « دوستت دارم » ولي مي ترسيد . توي همين فكرها بود كه ديد مرد خوابها نيست . دلش شور افتاد ، توي آن شهر غريب تنها مانده بود . اگر مرد خوابها براي هميشه رفته باشد چي ؟ با خودش گفت : « كاش زودتر از اين خواب بيدار شم ، كاش ساعتم زنگ بزنه و يا مامان بيدارم كنه . » اما هيچ كدام نشد . مي ترسيد . يكمرتبه احساس كرد سايه هايي به دنبالش هستند . قدمهايش را تند كرد . سايه ها زيادتر شدند ، نزديك شدند تا آمد فريد بكشد ديد از او رد شدند و به جلو رفتند . همان طوركه رد سايه ها را دنبال مي كرد مرد خوابها را ديد . سايه ها مرد خوابها را محاصره كردند . دختر فرياد كشيد كمكش كنيد اما هيچ كس به او كمك نكرد . سايه ها او را بردند . همان لحظه دختر فهميد كه مرد خوابها عاشق شده . گريه كرد . بايد كاري مي كرد ولي يكهو از آن شهر آبي بيرون آمد و خودش را در اتاقي ناآشنا ديد . اتاقي بزرگ كه پر از آدم بود . ديگر نه از شهر آبي خبري بود و نه از مرد خوابها . نمي دانست بايد چكار كند آدمهايي كه مي ديد همه با قيافه هايي بي روح ، با قدمهايي شمرده ، هيبتي صاف و چشماني خيره به جلو از كنارش رد مي شدند ، دختر آنجا چكار مي كرد ؟ آنها را كنار زد و وارد يك راهروي شد . از آنچه مي ديد ميخكوب شده بود . انتهاي راهرو يك آكواريوم بزرگ بود ، آنقدر بزرگ كه تمام عرض راهرو تا سقف را پر كرده بود . مرد خوابها توي آكواريوم بود . دست و پايش با زنجير بسته شده بود ، حباب هاي آب از دهانش بيرون مي زد . انگار داشت خفه مي شد كسي بايد كمكش مي كرد . دور تا دور آكواريوم پر از سايه بود ، سايه ها منتظر خفه شدن مرد خوابها بودند . مرد خوابها به دختر نگاه كرد ، نگاهش مثل همان زماني بود كه لبانش مي لرزيد و مي خواست چيزي بگويد ، دهانش را باز كرد آرام و شمرده به دختر گفت : « دوستت دارم . » با هر كلمه اي كه مي گفت حباب از دهانش بيرون مي زد . سايه ها زياد شدند به طرف دختر آمدند . يعني دختر هم عاشق شده بود ؟ بايد كاري مي كرد ؛ ناگهان چشمش به تبري افتاد كه به ديوار راهرو آويزان بود . آن را برداشت و درحالي كه فرياد مي كشيد به طرف آكواريوم دويد . از سايه ها رد شد تبر را با تمام نيرويي كه داشت به شيشه آكواريوم كوبيد ، شيشه شكست و آب مثل سيل جاري شد . هزاران آدم از توي آكواريوم بيرون ريختند . اتاق و راهرو هردو محو شدند . حالا دختر در ميدان شهري ايستاده بود . مردم آزاد شده شادي مي كردند ، دو به دو يكديگر را به آغوش مي كشيدند و از خوشحالي اشك مي ريختند . جريان آب دختر را به عقب برده بود . بلند شد و به سوي آكواريم دويد اما كسي در آن نبود . سايه ها هم نبودند . دختر ناراحت و غمگين سرش را پايين انداخت ، حتما دير كرده بود ، كار از كار گذشته بود و مرد خوابها خفه شده بود ؟! گريه اش گرفته بود كه دستي روي شانه اش آمد . برگشت و مرد خوابها را ديد . سالم ، خيس و بدون زنجير . دستانش را باز كرد ، به آغوش هم پريدند . همه مردم دورشان حلقه زدند و برايشان كف زدند . مثل قهرمان ها پيروز شده بودند . دختر ديگر از خواب بيدار نشد . حالا مي توانست كنار مردي باشد كه در شهر خالي از ممنوعيت عشق زندگي مي كند . بعد از آن شب بود كه همه فكر كردند دختر مرده ولي تنها نزديكان دختر مي دانستند كه او براي هميشه در كنار مرد خوابها توي خوابها باقي مانده است . |
|