مردي كه در خوابها مي آيد

پاكسيما مجوزي
paksima56@yahoo.com

مردي كه در خوابها مي آيد


دختر هر شب ساعت 11 تلفن را قطع مي كرد ، مسواك مي زد ، به همه شب بخير مي گفت ، لباس خواب آبي رنگ پر از ابرهاي آبي آسماني اش را مي پوشيد ، قبل از خواب كنار پنجره مي رفت ، به ماه نگاه مي كرد ، لبخند مي زد و توي تختش دراز مي كشيد و مي خوابيد .
قبل از اين دختر شبها ديرتر مي خوابيد ، گاهي اوقات حتي با دوستانش
تا 12 شب هم تلفني حرف مي زد يا كتاب مي خواند و بعضي اوقات
مي نوشت ؛ ولي اتفاقي افتاده بود كه او هر شب سر ساعت 30 : 11 بايد به خواب مي رفت چون مردي به خوابهايش مي آمد . آن اوايل دختر به
آمدن هاي مكرر مرد عادت نكرده بود فقط چهره اي را مي ديد مهربان و آرام كه برايش از همه جا حرف مي زد . چند ماهي طول كشيد تا دختر
مرد خوابهايش را باور كرد و باز هم طول كشيد تا به آمدن هاي او عادت
كرد . ديگر همه مي دانستند چه كسي به خوابهاي دختر مي آيد . آمدن او آنقدر روحيه دختر را عوض كرده بود ، آنقدر شاد و سر حال شده بود كه همه مرد خوابها را يك آدم حقيقي تصور مي كردند . تا آن حد كه يك روز يكي از دوستان نزديك دختر با خوشحالي آمد و گفت : « بالاخره مرد خوابهايت را ديدم . تو و اون توي خواب من داشتيد كنار درياچه اي زيبا با هم قدم مي زديد . » دختر ايمان داشت كه مرد خوابها روزي مي آيد . حتي اين ايمان به دوستانش هم منتقل شده بود . همه منتظر بودند صبح شود و دختر از خوابهايش بگويد . جاهاي عجيبي مي رفت ، مرد خوابها او را همه جا مي برد . دختر چيزهايي ديده بود كه هر كس آرزوهايش را داشت . انقلاب كبير فرانسه را ديده بود زمانيكه با گيوتين سر لويي شانزدهم را
مي زدند . با بتهوون ملاقات كرده بود و مردي از جنس زمان را هم
مي شناخت . دختر حتي پرواز هم كرده بود و يا روي ابرها راه رفته بود .
مرد خوابها چون مي دانست دختر روحيه اي ماجرا جو دارد او را به يك صحنه واقعي سرقت بزرگ بانكي هم برده بود . ديگر دختر با آن خوابهاي عجيبش شهره عالم شده بود . حتي گاهي اوقات آينده را هم مي ديد و اتفاقات را حدس مي زد . همگي اين چيزها را مرد خوابها به دختر نشان
مي داد . اما چند روزي بود كه دختر غمگين و ناراحت به نظر مي رسيد . پيش همان دوستش رفت كه آن دو را كنار درياچه ديده بود . دختر با ناراحتي گفت : « مرد خوابها چند شبه كه نيامده . » دختر فكر كرد شايد از دستش ناراحت شده ، شايد قهر كرده ، گريه كرد . مرد خوابها مثل يك آدم معمولي زندگي نمي كرد ، توي مواقع دلتنگي دختر نمي دانست بايد چكار كند اگر انسان بود شايد مي توانست شماره تلفني از او داشته باشد تا وقتي دلش گرفت به او زنگ بزند و از دلتنگي شكايت كند و يا زماني كه دوست داشت حرفهاي زيبا و پر محبت بشنود خودش را لوس مي كرد تا نوازش ببيند ولي مرد خوابها فقط توي خواب مي آمد و دختر حتما بايد مي خوابيد تا او را ببيند . از آن وقت بود كه روز و شب كار دختر خوابيدن شد ؛ با زور قرص ، دوا و دارو . ولي خبري از مرد خوابها نبود . بيدار كه مي شد گريه مي كرد ، حتي توي خواب هم غمگين و منتظر بود . دختر در يك فضاي نامعلوم به انتظار مي ايستاد و رنگ آن فضا توي تمام اين انتظارها سياه بود و دختر چقدر از سياهي مي ترسيد . توي خواب و بيداري مرد خوابها را صدا مي زد اما او نمي آمد .
مادرش دختر را دكتر برد . دكتر با تعجب به حرفهاي او گوش داد و
گفت : « عاشق شده ، عاشق مرد خوابها .» دختر از دكتر پرسيد : « پس چرا نمي آيد ؟ كجا بايد بروم دنبالش ؟ » دكتر به مادر گفت : « بايد يك نماد بيروني و واقعي براي مرد خوابها پيدا كنيد .» اما دكتر نمي دانست هيچ كس نمي تواند جاي مرد خوابها را براي او بگيرد .
دختر پيش دوستش رفت ، پيش او احساس آرامش مي كرد . آخر فقط او بود كه مرد خوابها را ديده بود . براي دوستش آنقدر از مرد خوابها گفت تا توي هق هق اشكها خوابش برد .
خواب ديد توي فضايي سياه ايستاده و هيچ خبري از مرد خوابها نيست . همانطور بغض كرده توي سياهي چشم مي چرخاند تا شايد نوري ، صدايي ، روزنه اي بيابد . اما خبري نبود . چشمانش را بست و با تمام نيرويش
مرد خوابها را صدا زد . صد بار ، هزار بار شايد هم ميليون ها بار . همان موقع بود كه دختر صداي امواج دريا را شنيد . خوشحال شد يادش آمد
اولين بار مرد خوابها را ديده بود كه به راحتي روي آب دريا راه مي رفته . خواست چشمهايش را باز كند . اما ترسيد باز مرد خوابها را صدا زد . اين بار صدايي شنيد . صدا گفت : « چشمانت را باز كن ، من هستم .» دختر قبل از اينكه چشمهايش را باز كند با خودش گفت : « هزار سوالم رو بايد جواب بده چرا منو گذاشت و ديگه نيومد ؟» دختر چشمانش را باز كرد تا آمد دهانش را باز كند نگاهش به چهره خسته و درمانده مرد خوابها افتاد .
هيچ وقت او را اينگونه نديده بود . صورتي تكيده ، چشماني قرمز و
بي حالت ، لباني خشك و كبود . مرد خوابها گفت :« مي خواهم تورا به شهر و زادگاه خودم ببرم . » دختر تمام سوالاتش را فراموش كرد . مرد خوابها دست دختر را گرفت و به او گفت :« نفس عميق بكش .» دختر مثل عروسك كوكي حرف او را گوش كرد . نفس عميق كشيد و يك مرتبه خودش را روي آب دريا ديد و با مرد خوابها به قعر دريا رفت . امواج آب موهاي بلند دختر را به رقص واداشتند . دختر از هيچ چيز نمي ترسيد و فقط به چهره خسته و درمانده مرد خوابها نگاه مي كرد . ناگهان همه چيز آرام شد . دختر به اطرافش نگاه كرد . آنها توي يك شهر واقعي بودند . شهري مثل ونيز كه زير آب رفته بود . مردم همه زندگي عادي داشتند ، درست مثل آدمهاي روي زمين حتي با اينكه توي آب بودند ولي لباسهايشان خيس نبود و شگفتي اين شهر در همين بود . مرد خوابها گفت : « اينجا شهر من است .» مرد خوابها به دختر نزديك شد ، به چشمانش نگاه كرد ، دل دختر لرزيد ، يادش آمد كه چقدر دلش براي او تنگ شده ، يادش آمد اگر از خواب بيدار شود ، اگر ديگر او نيايد چكار كند ؟ مرد خوابها همانطور كه به دختر نگاه مي كرد انگار تمام آن حرفهاي ناگفته را مي شنيد چون حالت چشمان خسته اش عوض شد ، لبانش لرزش پيدا كرد و انگار مي خواست به دختر چيزي بگويد ولي پشمان شد . همان موقع نگاهش را از دختر گرفت ، آهي كشيد و گفت : « بيا
برويم .» زمزمه وار ادامه داد :« هرچه مي گويم خوب گوش كن توي اين شهر عشق ممنوع است . » دختر تا به حال صداي مرد خوابها را با اين لحن جدي و پر از خشونت نشنيده بود . مرد خوابها صدايش را آهسته تر كرد و گفت :« هيچ كس نبايد عاشق شود . اگر كسي عاشق شد بايد منتظر سايه ها باشد . سايه هايي كه آنقدر دنبالت مي آيند تا يا ديوانه ات كنند و يا نابودت . بنابراين اگر به عشق هم فكر كني سايه ها فكرت را مي خوانند . »
دل دختر از اين حرفها به شور افتاد . خواست مثل هميشه كه مي ترسيد دست او را بگيرد . ولي مرد خوابها با تحكم گفت : « نه ، اينجا نه . » دختر به حرف آمد و آرام گفت : « شهرت را دوست ندارم بيا برويم .» مرد
پاسخ داد : « آلان نمي شود ، شايد فردا .» دختر با صداي بلند
گفت : « فردا ! اما دير است من امشب رفته بودم خانه دوستم تا درد دل كنم نمي توانم تا فردا شب آنجا بمانم .» مرد خوابها ايستاد نگاه غضبناكي به دختر انداخت و گفت : « هيس ، كسي نبايد بفهمد تو مال اين شهر نيستي .» هردو سكوت كردند. مرد خوابها فهميد كه دختر ناراحت شده هرچه باشد بعد از اين همه دوري ، دختر انتظار داشت مرد خوابها با او مهربان باشد و حداقل علت نيامدن تمام اين شبها را بگويد ولي به جاي آن او را به جايي پر از ترس و دلهره برده بود . مرد خوابها لبخندي به دختر زد وگفت : « از دستم ناراحت نشو.» دختر از دست او ناراحت نبود همين كه كنارش ايستاده بود آرامش داشت . اما دختر به فكر فرو رفت . با خودش فكر كرد : « راستي چرا مرد خوابها منو به شهرش آورده ، مي خواد چه چيزي رو به من نشون بده ؟ نكنه نيومدنش او ربطي به عاشق شدن داشته باشه و نكنه مرد خوابها در شهري كه عشق ممنوع است عاشق شده ؟! » دختر هنوز جواب پاسخ هايش را
نمي دانست ، تصميم گرفت به اين چيز ها فكر نكند . اما يك احساس خيلي خوبي در كنار مرد خوابها داشت . دختر دلش مي خواست دست مرد خوابها را بگيرد و زمزمه كند « دوستت دارم » ولي مي ترسيد . توي همين فكرها بود كه ديد مرد خوابها نيست . دلش شور افتاد ، توي آن شهر غريب تنها
مانده بود . اگر مرد خوابها براي هميشه رفته باشد چي ؟ با خودش
گفت : « كاش زودتر از اين خواب بيدار شم ، كاش ساعتم زنگ بزنه و يا مامان بيدارم كنه . » اما هيچ كدام نشد . مي ترسيد . يكمرتبه احساس كرد سايه هايي به دنبالش هستند . قدمهايش را تند كرد . سايه ها زيادتر شدند ، نزديك شدند تا آمد فريد بكشد ديد از او رد شدند و به جلو رفتند .
همان طوركه رد سايه ها را دنبال مي كرد مرد خوابها را ديد . سايه ها
مرد خوابها را محاصره كردند . دختر فرياد كشيد كمكش كنيد اما هيچ كس به او كمك نكرد . سايه ها او را بردند . همان لحظه دختر فهميد كه مرد خوابها عاشق شده . گريه كرد . بايد كاري مي كرد ولي يكهو از آن شهر آبي
بيرون آمد و خودش را در اتاقي ناآشنا ديد . اتاقي بزرگ كه پر از آدم بود . ديگر نه از شهر آبي خبري بود و نه از مرد خوابها . نمي دانست بايد چكار كند آدمهايي كه مي ديد همه با قيافه هايي بي روح ، با قدمهايي شمرده ، هيبتي صاف و چشماني خيره به جلو از كنارش رد مي شدند ، دختر آنجا چكار مي كرد ؟ آنها را كنار زد و وارد يك راهروي شد . از آنچه مي ديد ميخكوب شده بود . انتهاي راهرو يك آكواريوم بزرگ بود ، آنقدر بزرگ كه تمام عرض راهرو تا سقف را پر كرده بود . مرد خوابها توي آكواريوم بود . دست و پايش با زنجير بسته شده بود ،‌ حباب هاي آب از دهانش بيرون
مي زد . انگار داشت خفه مي شد كسي بايد كمكش مي كرد . دور تا دور آكواريوم پر از سايه بود ، سايه ها منتظر خفه شدن مرد خوابها بودند .
مرد خوابها به دختر نگاه كرد ، نگاهش مثل همان زماني بود كه لبانش
مي لرزيد و مي خواست چيزي بگويد ، دهانش را باز كرد آرام و شمرده به دختر گفت :‌ « دوستت دارم . » با هر كلمه اي كه مي گفت حباب از دهانش بيرون مي زد . سايه ها زياد شدند به طرف دختر آمدند . يعني دختر هم عاشق شده بود ؟ بايد كاري مي كرد ؛ ناگهان چشمش به تبري افتاد كه به ديوار راهرو آويزان بود . آن را برداشت و درحالي كه فرياد مي كشيد به طرف آكواريوم دويد . از سايه ها رد شد تبر را با تمام نيرويي كه داشت به شيشه آكواريوم كوبيد ، شيشه شكست و آب مثل سيل جاري شد . هزاران آدم از توي آكواريوم بيرون ريختند . اتاق و راهرو هردو محو شدند . حالا دختر در ميدان شهري ايستاده بود . مردم آزاد شده شادي مي كردند ، دو به دو يكديگر را به آغوش مي كشيدند و از خوشحالي اشك مي ريختند . جريان آب دختر را به عقب برده بود . بلند شد و به سوي آكواريم دويد اما كسي در آن نبود . سايه ها هم نبودند . دختر ناراحت و غمگين سرش را پايين انداخت ، حتما دير كرده بود ، كار از كار گذشته بود و مرد خوابها خفه شده بود ؟! گريه اش گرفته بود كه دستي روي شانه اش آمد . برگشت و مرد خوابها را ديد .
سالم ، خيس و بدون زنجير . دستانش را باز كرد ،‌ به آغوش هم پريدند . همه مردم دورشان حلقه زدند و برايشان كف زدند . مثل قهرمان ها پيروز شده بودند .
دختر ديگر از خواب بيدار نشد . حالا مي توانست كنار مردي باشد كه در شهر خالي از ممنوعيت عشق زندگي مي كند . بعد از آن شب بود كه همه فكر كردند دختر مرده ولي تنها نزديكان دختر مي دانستند كه او براي هميشه در كنار مرد خوابها توي خوابها باقي مانده است .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30814< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي